آرشيو وبلاگ گزیر نوین پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:54 :: نويسنده : 2fan
زنی رفت سراغ دکتر با صورتی کبود / دکتر پرسید:چی شده زن گفت: دکتر، هر وقت شوهرم مست می یاد خونه، منو زیر مشت ولگد می گیره دکتر گفت هروقت شوهرت مست اومد خونه یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده . دو هفته بعد، زن با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتربرگشت و گفت: دکتر، قرقره چای سبز فوق العاده بود هر بارشوهرم مست اومد خونه من شروع کردم به قرقره کردن چای سبز و شوهرم دیگه به من کاری نداشت و الان رابطمون خيلی بهتر شده حتی اون كمتر مشروب می خوره دکتر گفت می بینی اگه جلوی زبونت رو بگیری،خیلی چیزا حل می شن پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : 2fan
دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل درواره های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از فرشته می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟ فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود. دروغ گو گفت:چه جالب آن ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: مادر تزار او حتی یک دروغ هم نگفته ، بنابراین ساعتش ، به هیچ وجه حرکت نکرده است. واین باور کردنی نیست خوب آن ساعت کیه؟ فرشته گفت:ساعت آبراهم لینکن هستش عقربه ها ش دوبار تکان خورد. خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟ فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند. پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : 2fan
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند وبین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:42 :: نويسنده : 2fan
دو تا پیرمرد با هم قدم می زدن و ۲۰ قدم جلوتر ازهمسرهاشون کنار هم به آرومی حرکت می کردند. پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.» پیرمرد دوم: « اوه چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا.اسم رستوران چی بود؟» پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید:ببین،یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟ پیرمرد دوم: «پروانه؟» پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها کرد و گفت: پروانه! پروانه! رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟ پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : 2fan
که برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند و به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند. این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر ، شاگرد به روستایی ها گفت : این همه میمون در قفس را ببینید ! من آنها را به قیمت ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید روستاییها که وسوسه شده بودند ، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند . البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون ! اولین چیزی که بعد از شنیدن شغل دوستان به زبان می آوریم کارمند بانک: می تونی یه وام واسه ما جور کنی؟ مهندس کامپیوتر: من کامپیوترم ویروسی شده میتونی ویندوزم رو عوض کنی؟ پزشک عمومی: میتونی برای چهارشنبه که بچهام نرفته مدرسه یه گواهی بنویسی؟ دندونپزشک: بیا این دندون عقل من رو نگاه کن ببین سیاه شده باید بکشمش یا پرش کنم؟ تعمیرکار ماشین:این ماشین من نمیدونم چرا هی صدای اضافی میده، میتونی بیای یه نیگا بهش بندازی؟! بازیگر: واسه کسایی که میخوان بازیگر بشن چه نصیحتی دارید؟ مدیر یه جایی: میشه واسه این بهرام ما یه کار جور کنی؟ موبایل فروش:آقا این گوشی ۳۳۱۰ مارو میشه با اپل ۵عوض کنی؟ معلم: این حسن ما یه خورده تو ریاضیاش بازیگوشی میکنه میشه این پنجشنبهی قبل از امتحان ریاضیاش شام تشریف بیارین خونه ما سر راه این اتحادارو هم یه بار براش بگین؟! نماینده مجلس: این شهرام ما خیلی پسر گلیه میخواد زن بگیره میشه کمک کنید معافی این بچه رو بگیریم؟! کارمند سازمان سنجش: سؤالای کنکور سال بعد رو نداری؟ نویسنده: بیا سر فرصت قصه زندگیمو برات تعریف کنم کتابش کنی! معمار: این خونه مون باید کفش سرامیک شه و آشپزخونهاش اُپن، فکر میکنی چند روزه تموم میکنی؟ طلا فروش: الان اوضاع سکه چجوریاس؟ اقتصاددان: بالاخره این بنزین رو میخوان چیکار کنن؟ یا میدونی اصلاً درآمد نفتی ایران چقده؟ وکیل: من اگه بخوام حضانت بچهام رو بگیرم چیکار باید بکنم؟ روانشناس: من الان یه چند وقتیه بچهام شبا جاشو خیس میکنه، روزا هم بینبشفعاله، شوهرم هم شیش ماهه خونه نیومده، این اواخر همه موهاشو کنده بود، خودمم فکر کنم افسردگی گرفتم، میخوام طلاق بگیرم، بعدشم خودکشی،سم هم تهیه کردم حالا چیکار میتونی برام بکنی؟ تایپیست: یه پایان نامه دارم ۹۵۸ صفحه اصلاً وقت ندارم تایپش کنم، نظر تو چیه؟
|
||
![]() |